خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژوک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
( محمد علی بهمنی )
عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر بی نقاب قبولم نمی کند
ای روح بی قرار چه بر طالعت گذشت
عکسی شدم که قاب قبو لم نمی کند
این چندمین شب است که بیدار ما نده ام
آنگونه که خواب قبولم نمی کند
بی سایه تر ز خویش ندیدم حضور ابر
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند
( ؟؟؟ )
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی ست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت :
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
( ؟؟؟ )